دلنوشته

دلنوشته
دلنوشته

خاطرات یک جوان کهنه دل

با سلام

امیدوارم با اوقات تلخ از این وبلاگ خارج نشوید هرچند نوشته هایم از تلخ ترین لحظاتم است

برخی دلنوشته ها خاطره ای میباشد از خودم ، برخی دیگر ساخته ی ذهن حقیر بنده میباشد و برخی دیگر الهام گرفته از نوشته های وبلاگ های شمع پروانه ، در امتداد باران و نوشته های یک مرده ایسم میباشد که همگی در وبلاگم لینک هستند ، امید به آنکه روی دلنوشته ها کمی فکر کنیم

 

موفق باشید

ثبت در سه شنبه 22 ارديبهشت 1398برچسب:, توسط ایهام | |

چندی میگذرد و من در تکاپوی احساسات خود غرقم! به حدی که دوباره به نوشتن پناه بردم ، اینبار گسترده تر از گذشته ، اینبار وسیع تر از هر بار ، به قدری درگیری فکری برای خود ساخته ام که گوشی ام (بخشی از وجودم) را گم کردم به عبارتی ساده تر پروژه ها ، اشعار ، عکسها و کتابهای الکترونیکی گرانبهایم را گم کردم

مدتی پیش به وزارت ارشاد رفتم برای اخذ مجوز آلبوم مادرانه و پی بردم که بدون مجوز و زیرزمینی کار کردن خیلی سنگین تر و لذت بخش تر است ، چرا که برای اخذ مجوز آلبوم ، نخست باید هزینه ی هنگفتی را در جیب یک شرکت بااصطلاح هنری بگذاری ، سپس به مسئول پیگیری مجوز باید التماس کنی تا تو را حداقل در نوبت خودت رد کند و در انتها برای تحویل مجوز خود پس از دو الی شش ماه باید هزینه ای که به نام رشوه در بین عام مرسوم است پرداخت شود

دوست عزیزی داشتم که چند مدتی از سرطان خون رنج می برد و حال دیگر به آن مبتلا نیست ، زیرا مدتیست که به زیر خاک سفر کرده است ، میگویند آنجا تنها جاییست که انسان از تمام بیماری ها و خطرات در امان است! ، البته میدانم ، دروغ میگویند!

پدرم تمام دوستانم را رد کرده و از آنها با عنوان معتاد یاد می کند ، اما آنها معتاد نیستند ، فقط بعضی از آنها ، آن هم گهگداری تفریحی یک رول ، دو رول ، سه رول ، نهایتا" پنج رول می کشند! گهگداری! ناگفته نماند دوز این ماجرا به قدری بالا رفته بود که چندی پیش به من گفت بوی تریاک می دهی ، این درحالی بود که ظهر آن روز کنار منقل با دوستم داشتیم کباب درست می کردیم ، از ایشان اصرار که تو تریاک کشیدی و از ما انکار که جریان منقل و کبابه ، تا شب این بحث پیش رفت و با این دو جمله خاتمه یافت

-تو که میدونی اگه معتاد بشی ما نابود میشیم ، چرا داری ما رو نابود می کنی؟

-پدر من میگم نکشیدم ، تو میگی معتادم؟! فردا میرم آزمایش میدم فقط دست از سرم بردار! عجبا!

سپس با آزمایش کوفتی اعتیاد همه چیز ختم به خیر شد! با این جمله!

-ما همیشه به تو اعتماد داشتیم! :|

 

بگذریم ، شما بودید میتونستید بیایید وبلاگتون رو آپ کنید با این همه دردسر؟!

ثبت در جمعه 16 بهمن 1394برچسب:آرین هوشنگی,اعتیاد,سرطان,درگیری,اندر احوالات من, توسط ایهام | |

امروز روز دیگریست ، آرین از امروز حاصل یک دقیقه و نیمی است که هیچ خاطره ای از آن ندارد ، تنها شنیده هایی از شاهدان عینی وجود دارد که آن هم برایش حائز اهمیت نیست ، آرین از امروز حاصل یک خودکشی کوانتومی است

شاید فقط آرین میتواند این تغییر را احساس کند ولی در انتظار روزیست که تفاوتهایش کم کم و آهسته آهسته درک شود ، مبادا روزی به طور ناگهانی تفاوتش را درک کنند که حاصلش طرد شدن از جامعه ی آرمانی خود خواهد بود

این خودکشی کوانتومی حاصل هشت بخیه در لب و از دست دادن سه دندان من بود پس از خشکیدگی بدنم به مدت یک دقیقه و نیم

یک دقیقه و نیمی که گویی قسمتی حذف شده از زندگی ام است ، شروع آن ایستاده بودم و در پایان آن روی سنگ فرش خیابان نشسته و خیره به مردمی که به من خیره اند ، مزه ی خون آن لحظه زیبا بود ، صدایی جز صدای درونم نمیشنیدم که میگفت سهل انگاری از تو بود ، تو میدانی این تشنج حاصل چیست و خوب میدانی که میتوانست هیچگاه رخ ندهد ، باشد که زندگی ات را خود تغییر دهی نه یک مشت آرام بخش لعنتی

خوب میدانستم که اگر لحظه ای بیش از یک دقیقه و نیم این کما طول میکشید ، حال دیگر دم و بازدمی برایم وجود نداشت

همیشه در حسرت آن بودم که چرا پدرم اینگونه برخورد میکند و مادرم آنگونه و حال که آنها طبق آمال و آرزو های من برخورد میکنند گاه و بیگاه خنده ام میگیرد ، دلم برای روز های قبل از این اتفاق مبارک یا کذایی تنگ شده در حالی که از حالت فعلی کاملا راضی هستم

آری! در حال حاضر دانشجوی کله شقِ این مملکت که باید در کلاس حاضر باشد ، دوره ی نقاهت خود را روبه روی یک صفحه ی چهل اینچ ،گاه با گیتار و گاه پشت کیبورد در خانه میگذراند!

منتظرم تا روزی که میبینم و میدانم چه روزی از چه ماهی و از چه سالی است سر رسد تا ایهام قدیم یا همان آرین فعلی و (فعلا" لو نمیدم) آتی خودش را نه به هیچکس بلکه به خود ثابت کند

تاریخ و ساعت تشنج: دوم مهر هزار و سیصد و نود و چهار ، ساعت بیست و چهل و نه دقیقه و سی ثانیه

تاریخ و ساعت خودکشی کوانتومی: دوم مهر هزار و سیصد و نود و چهار ، ساعت بیست و پنجاه و یک دقیقه

ثبت در جمعه 10 مهر 1394برچسب:آرین هوشنگی,یک قدم تا مرگ,مرگ,تشنج,خودکشی, توسط ایهام | |

با سلام و عرض ادب

بعد از مدتها آپ کردم

حدود یک سالی میشه که درگیر این آلبوم بودم تا به بهترین کیفیت ممکن عرضه شود ، توضیحات بعد از لینک های دانلود نوشته شده ، بهش توجه کنین تا آلبوم رو راحت تر درک کنید

اگر هم حمایت کنید که لطف بزرگی به بنده کردین

سپاس از سایت های اس موزیک ، تپ موزیک ، اف ال بیت ، ال اف ال بیت ، پرس سانگ و تمام سایت های دیگری که از این مجموعه حمایت کردند

 

 

 

لینک دانلود به صورت زیپ با کیفیت 320

لینک دانلود به صورت تکی با کیفیت 128

لینک دانلود به صورت تکی با کیفیت 320

 

«توضیحات»

«به نام مادر»

یادبودی هرچند کوچک ، برای مادر گرامی

تولدت شاد باد

 

«مقدمه»

گردآورنده ی مجموعه مادرانه آرین هوشنگی و آهنگسازی آن با همکاری جناب آیدین جعفری انجام گرفت

گرافیک آلبوم را آقای علی نادری طراحی نمودند و آهنگها با همکاری خانم محمودآبادی نامگذاری شدند

لازم دانستم از تک تک دوستانی که در این یک سال با بنده همراه بودند تا مجموعه به پایان رسد سپاس ویژه ای داشته باشم

 

آهنگهای بیکلام کلاسیک را همیشه همراه با یک سناریو به پخش میرسانند تا شنونده آسان تر با آهنگ هم سو شود

اینک بنده خلاصه ای از سناریوی این مجموعه را در اختیار شما دوستان عزیز میگذارم تا احساس آهنگها را بهتر درک کنید

 

«سناریو»

Fondle نوازش کردن

در این آهنگ نوزاد به دنیا می آید و نوازش روی سیم های گیتار میتواند حاکی از نوازش های مادرانه باشد

 

Sleeplessness بی خوابی

در این آهنگ بی خوابی هایی که مادر در دوران بزرگ شدن کودک میکشد به نمایش گذاشته شده و در آغاز مادر مقداری شاکی به نظر میرسد اما پس از مدتی عادت میکند و این بی خوابی ها حتی برای او لذت بخش می شود

 

Memorial یادبود

در این آهنگ فرزند بزرگتر شده و مادر به یاد کودکی اش او را نگاه میکند و خاطرات برایش زنده میشود این در حالیست که کودک در زمان حال زندگی میکند

 

Delight شوق

در این آهنگ مادر سالخورده تر شده و کودک بزرگ تر ، کودک شوق کنار مادر بودن را در این سن که هست میتواند احساس کند که همین اشتیاق این آهنگ را با آهنگ بعد مرتبط می سازد

 

Romanticism مکتب هنری رومانتیک  

این آهنگ فضای نیمه ی اول آلبوم را به تصویر میکشد و یکی از آهنگ های اصلی آلبوم به شمار میرود ، مادر به کهنسالی رسیده است و حال این عشق که وجود دارد دو طرفه شده ، هم از طرف مادر به فرزند و هم از طرف فرزند جوان به مادر کهنسال ، مادر برای ادامه ی زندگی نیاز به کمک دارد و فرزند با اشتیاق مادر را همراهی می کند

 

Mother in the dream مادر در رویا

در این آهنگ پس از بزرگ شدن فرزند ، مادر به خواب ابدی فرو میرود و تنها یک یادگار از او در ذهن فرزند باقی می ماند

پی نوشت: اشک هایی که هنگام نوشتن سناریو و ساخت این آهنگ ریختم را هیچگاه فراموش نمیکنم

پی نوشت  دوم: این آهنگ باز سازی شده از آهنگی شرقی است با کمی تغییر

 

Hesitation تردید

تردید برای رفتن یا ماندن که چندین ابهام بوجود می آورد ، اول اینکه عدم وجود مادر ، فرزند را اذیّت میکند ،در ثانی خاطرات ، فرزند را آزار میدهد ، سوما" این خانه یاد مادر را زنده نگه میدارد و در آخر عدم وجود خاطرات عذاب آور است

 

Pass عبور – گذر

و در نهایت تصمیم به رفتن گرفته میشود ، این آهنگ یکی دیگر از آهنگ های اصلی آلبوم به شمار می رود که فضای نیمه ی دوم آلبوم را به تصویر میکشد ، تصمیم قطعی را برای ترک خانه می گیرد روشن کردن سیگار تاکیدی بر ناراحتی و دلهره ی فرد از درست یا غلط بودن تصمیمش دارد

 

Running For Nothing دویدن برای هیچ چیز

پس از گذشت مدتها متوجه میشود که شاید نباید آن خانه را ترک می کرد ، شاید خاطرات برایش زندگی زیبا تری می ساختند ، حال فرد احساس میکند که تصمیم اشتباهی گرفته و تمام این مدت به دنبال هیچ چیز می دوید

 

In Your Shoes بودن به جای تو

به سنی رسیده است که می تواند مادر را درک کند و حالا می فهمد که چقدر خاطرات از دست رفته با ارزش بودند و حال بعد از گذشت این همه سال هیچ چیز نمی تواند احساس آن خاطرات را برگرداند

 

Termination پایان – ختم

و چقدر زود دیر می شود ، زندگی فرد خاتمه می یابد ، شاید هم خودش به زندگی اش خاتمه داد

 

نویسنده : آرین هوشنگی (ایهام)

 

Instagram: Ihaam

HttpS://Fb.com/arianhooshangi

چقدر باحال ، یکی دو ماه آپ نکردم اکثر بازدید کننده های ثابت وبلاگ حتی نگفتن آرین زندست یا مرده

خیلی مرسی

این خودش بده بستون رو نشون میده یعنی تا نیای وبلاگم منم نمیام

جالبه از دنیای وبلاگ نویسی یه چیز جدید یاد گرفتم

حکم حکومتی: در وبلاگ ها بده بستون وجود داره پس اگر کسی حتی بالا سر آرامگاهتون نیومد ناراحت نشید ، حلال کنید

ثبت در یک شنبه 11 مرداد 1394برچسب:حکم حکومتی , آرین هوشنگی, توسط ایهام | |

تا جایی که یادم می آید تا 10 سالگی هر هفته یک بار دهانم پر از خون بود حال به هر دلیل یا اختلاف نظر یا مخالفت یا حسادت یا زورگویی

روزی پدرم مرا برد به خانه ی قدیمیمان ، در نقطه به نقطه اش داستان کتک خوردن از پدرش را تعریف میکرد ، تفاوتها بین دو نسل فوران میکرد

اون روز تصمیم گرفتم دیگر لثه هایم رنگ خون نبینند مگر به دست پدرم

از آن به بعد تا 15 سالگی ماهی یه بار لثه ام خونی بود

 

(برداشت آزاد)

ایهام

ثبت در چهار شنبه 27 خرداد 1394برچسب:خونی,لثه ی خونی,لثه,پدر,آرین هوشنگی,آرین,هوشنگی, توسط ایهام | |

گاهگداری دفتری که از خاطراتم چرکین شده را ورق میزنم تا مبادا اشتباهی کرده باشم و به دلیل اشتباهم کسی از من آزرده باشد

روزی دفترم را ورق میزدم که ناگهان چشمم به کلمه ی پیرمرد خورد ، علی رغم کنجکاوی زیادم نسبت به جملات بعد از این کلمه شروع به خواندن خاطره از اول نمودم

چرک ها را روی ورق اینطور نگاشته بودم:

امروز با جمعی دوستان در کوچه ی خانه ی محمد ایستاده بودیم که از دور پیرمردی را دیدیم که در حال رقص است ، انگار با صدای آهنگ تلویزیون تبلیغاتی کمی آنطرف تر که در خیابان اصلی بود همراهی میکرد ، رضا گفت : بچه ها نگاش کنید ، سر پیری و معرکه گیری ، محمد گفت بزاز باشی رو داری؟ خوش به حال همسرش هر روز میخنده ، سعید گفت کمدی امروزمون هم جور شد ، محسن گفت بریم بپرسیم بابا کرم هم میرقصه برامون؟ ، من گفتم باید بره تی وی پرشیا مسابقه ی رقص شرکت کنه اونجا قدرش رو میدونن ، راستی چه جالب اسم تمام دوستانم به زبان عربی میباشد! دقت نکرده بودم ، خلاصه که امروز روز پر خنده ای برایمان بود

نهم خرداد ماه سال نود و یک

 

و اما چرا؟ چرا در پیروی از دوستانم این را گفتم؟ انسانیت کجاست ، حتی در این صفحه ی چرکین از کلماتم یک بار نپرسیدم چرا این حرف را زدم ، یک بار از خود گله نکردم ، چرا دستگیرش نشدم ، دستگیر مردی که غرور خود را به خاطر فقر کنار گذاشت تا سرش جلوی فرزندش خم نباشد ، این است انسانیتی که از آن دم میزدم؟

امروز رفتم به همان کوچه تا از او طلب بخشش کنم بابت این حرکتمان ، او را ندیدم ، گفتم شاید دیر تر بیاد ، به کمر و یک پایم را به دیوار تکیه دادم ، فندکم را از جیب در آوردم و سیگاری روشن کردم تا لحظات انتظار برایم زودتر بگذرد ، این سو و آن سو را نگاه میکردم تا شاید او را ببینم ناگهان دیدم کنار سرم یک کاغذ چسبیده به دیوار ، شروع به خواندنش کردم

آری ، زنده یاد عبدالحسین بزاز ، و روبانی مشکی رنگ گوشه ی عکسش

مراسم : چهار شنبه خیابان فردوسی حسینیه ی عظیمی جنب رستوران سیب ، ساعت چهار و سی دقیقه

فردا با چه رویی در مراسمش حاظر شوم

و حواسمان باشد که چقدر زود دیر میشود

تراژدی تلخی که ساخته ی ذهن ایهام بود.

ثبت در چهار شنبه 6 خرداد 1394برچسب:چقدر زود دیر میشود ، ایهام ، خاطره ، خاطره نویسی ، تراژدی ، اعلامیه, توسط ایهام | |

سیاست جدیدیست به بند کشیدن حق و در ماتم نهادنش.

این روز ها این سیاست رو ترکشی میتوان حساب کرد که به تک تک نقاط کشور اصابت کرده.

اگر آرام بمانم چه میشود؟

اگر فریاد زنم چه؟

سیاه بخت آنکه دل را زاده ی درد کرد و حرف را زاده ی بستن دهان

در پناه حق ، ولی حق من

این است ثمرات دین ، حق تو با حق من متفاوت است

ثبت در یک شنبه 3 خرداد 1394برچسب:دین ، ثمره ، حق ، سیاست ، کشور ، ایران, توسط ایهام | |

کوروش فریادم را بشنو ، مردمانت برای جای خواب بازداشتگاه را به صندلی سرد بوستان ها ترجیح میدهند

کوروش فریادم را بشنو ، مردم از مسجد ها فراری شدند تا مبادا کفششان دزدیده شود

کوروش فریادم را بشنو ، گدایان دیگر به سکه راضی نیستند

کوروش فریادم را بشنو ، مردمانت حرف های حق را در تاکسی ها میزنند

کی میخواهی از خواب آسوده ات بگذری

لعنتی! فریادم را بشنو

 

شکایت نامه ای از ایهام

ثبت در چهار شنبه 23 ارديبهشت 1394برچسب:کوروش,فریاد,شکایت,بازداشتگاه,ایهام,دلنوشته, توسط ایهام | |

در کوچه پس کوچه های خاطراتم به دخترکی برخوردم که مرا با بغض نگاه میکرد ، از احوال غمگینش پرسیدم و گفت ببین یه گل ازم بخر قول میدم مزاحمت نشم ، به خدا قول میدم

بغضم ترکید ، اشکم جاری شد ، مرد مغرور دیروز ، امروز در مقابل ده ها تن از همسایگانش اشک میریخت

دستی به صورت دخترک کشیدم و گفتم: چرا اینقدر اصرار داری که ازت گل بخرم؟

پاسخ داد: اگه بیست تا گل تا ساعت 12 نفروشم آقا شهروز منو میزنه

گفتم: این آقا شهروز کیه؟

گفت: بابا همونی که منو اینجا پیاده میکنه ، اون ماشین سبز خوشگله رو داره (منظورش پژو 405 یشمی بود)

ازش تمام گلها را خریدم ، تمام هزینه ی آرایشگاه و تعمیر ماشین را به دخترک دادم و به خانه بازگشتم

راس ساعت 11:30 کشیک ایستاده بودم تا ببینم چه کسی دنبالش می آید

مردی با کت و شلواری کهنه از ماشینی پیاده شد و سمت دخترک رفت دست او را گرفت و با خود برد به سمت ماشین ، چنان بی رحمانه او را میکشید که دخترک مجبور بود قدم هایش را دو تا یکی برود

درون ماشین پسرکی بود که از پنجره دستش را برای من تکان میداد و لبخند میزد

اولین لبخندی که دلم را لرزاند!

 

ایهام

ثبت در سه شنبه 22 ارديبهشت 1394برچسب:لبخند,کودکان کار,فقر,فقیر,ایهام,دلنوشته,خاطره, توسط ایهام | |



دلنوشته

Instagram