دلنوشته
خاطرات یک جوان کهنه دل
روزی فیلسوفی از من پرسید از فلسفه چه میدانی؟ پاسخ دادم هیچ! - پس به چه علت زندگی میکنی؟ - برای رسیدن به رویا هایم - چه رویایی داری - تو چیزی از آن درک نمیکنی - چطور همچین حرفی میزنی؟ من پر از علم فلسفه ام - آری تو پر از خالی هستی ، تو تمام عمرت را در پی به چالش کشیدن هستی بودی ، چه وقت به فقیری کمک کردی؟ چه وقت نزاعی را پایان دادی؟ چه وقت به خواست مردم توجه کردی؟ چند مدت را در جامعه ات گذراندی؟ در آخر قانع نشد و پس از کوله باری از بد و بیراه مرا به حال خود رها کرد
، آری تو پر از خالی هستی!